دانیـــــالدانیـــــال11 سالگیت مبارک

دانیــــــال

روز چهارم و پنجم

عزیز مامان این دو روز هم گذشت.. دیروز ظهر خیلی اتفاقی رفتیم سیرچ..برنامه داشتیم برات کوزه که گرفتم بریم مسجد و تو بشکونیش.. که رفتیم اونجا و تو مسجد لب رودخونه شما کوزه تو شکوندی یه رسمه... لنگه کفشی که تازه برات خریده بودم و دوسش داشتیم رو هم گم کردیم به سلامتی.. شب هم دایی اومدش خونه مامان بزرگی موهاتو کوتاه کردیم آخه دو سری شما خیلی گریه کردی آرایشگاه.. این از دیروز اما امروز هم ظهر که خوابت میومد هم عصر چند بار گیر دادی و گفتی مم` اما اینقده مظلوم و نجیبی که با پرت کردن حواست یادت میره اما این میگه که تو هنوزم میخواهی اما بازیگوشی.. عصر هم زن عمو بابا به رحمت خدا رفت.. جوون بود دلم آتیش گرف.. خدا رحمتش کنه.   فدات شم...
3 آبان 1393

روز سوم

همچنان خبری نیست پسرم.. ا مروز صبح داشتم لباس زیرمو عوض میکردم یه دفعه بیدارشده بودی وگفتی مم` .. نکه بخوای ها..  بعدم رفتیم خونه ی مامان بزرگم و از اونجا هم با مامان بزرگی رفتی خونه شون..برام سخت بود من نمیخواستم اما مامان بزرگی دوس داشت باهاشون بری.. بماند ناهار به دلم نگرفت..  عصر هم رفتیم موهاتو کوتاه کنیم که هنوز ننشسته گریه کردی و مارو منصرف .. عزیزم خیلی تو دلم غم وغصه ست مامان... بزرگ شو خیلی زود...
2 آبان 1393

روز دوم

دو روز گذشت مامان اما تو حتی سراغشم نگرفتی... یعنی مامان دوسم نداری؟  فقط دیروز ظهر گفتی " مامان مم` " و تموم  خیلی راحت روی پا خواب میری اما من غصه دارم دلتنگ نوازشاتم...‌ 
30 مهر 1393

مرد شدن ات

مرد من پسرم.. امروز هم با تمام دلهره ها و نخواستن ها گذشت و مامانت مجبور به کاری شد که هیچ‌وقت راضی به انجامش نبود.. دیشب ساعتای دو شب با هق هق گریه تصمیم گرفتم فردا نریم خونه ی مامان بزرگی برای از شیر گرفتنت..  صبح که شد خودت ساعت هفت پا شدی و منم گفتم حتما خیره .. با خودم گفتم میرم اما مسجد نمیریم.  که مامان بزرگی دعوام کرد و گفت آخرش که چی.. رفتم دوش گرفتم ولباس نو تنت کردم و با وضو از دوتا سینه شیر خوردی..احتمال دادم توی مسجد بازیگوشی کنی و حاضر به سینه گرفتن نباشی که همینطورم شد.. اذان ظهر اونجا بودیم نماز خوندیم و شروع کردم دعا خوندن و انار دون شده هاتو هم یاسین خوندم هرکاری کردم تو بغلم نیومدی شیر بخوری با کلی اصرار...
28 مهر 1393

درد آورترین روزهای مادرت

سلام پسر قشنگم..  مامان خیلی بده؟نه؟ ( اگه بیداربودی و میپرسیدم میگفتی با تاکید که "نه" )  آره مامان خیلی وقته صحبت میکنی مامان میگی بابا میگی آب میگی نه میگی توتو میگی آآآببره ، گابه، هاپا ، شو= شکلات ، توپ ، تووپ`ه = توپ قلقلی یا هرچیز خوشمزه ایی مثل سیب زمینی سرخ شده یا چیپس پفک و امروزم میگی برووو وقتی که م`  = شیر میخواستی ولی بابا نذاشت بدم و گریه میکردی به بابا میگفتی برو آره مامان دیگه نباید شیربخوری ، اجبار شده ناخواسته محروم شدی... آخه خواهر کوچولوت تو راهه،  تورو باید از پنج ماهگی خواهرت میگرفتم دلم نیومد تا الان که شیش ماه و نیمه.. مامان میخواد که بهت مم` بده با تمام دردایی که زمان مکیدن میکشه اما برای خ...
28 مهر 1393

۱۰ ماهگیت مبارک

پسر عزیزم.. 1 ماه گذشت با کلی اتفاقات.. روزی که میخواستم کیک ۹ ماهگیت رو درست کنم طی دو مرحله کف قالب کمربندیم جدا شد و موادش ریخت..منم خیلی ناراحت شدم و کل خستگی توی تنم موند..آخه با شما وروجکم خیلی سخته اینکارا!! 24 بهمن بود صبح روز 5 شنبه رفتیم خونه ی مادربزرگه با خاله ن خیلی خوش گذشت بابا هم قرار بود ظهر نیاد خونه بیرون از شهر بود و بابا بزرگی ( به بابایی میگیم .آخه من خیلی بابابزرگم و دوس داشتم و این شکلی صداش میزدم دوس دارم شما هم بگی بابابزرگی) اومدش دنبالمون.. خیلی هم کار داشتن ما رو رسوندن خونه و خودشون رفتن ساعت های 2 بود من و مامانی و شما خوابیدیم ساعتای 5 بابا مرتضی زنگ زد و گفتش بابا بزرگی توی یه حادثه دست ها و صورتشون سوخته.....
18 اسفند 1392

۹ ماهگیت مبارک

 مرد مــن  ۹ماهه شدی پسرمممممممم فردا برات کیک درست میکنم عزیزم ..آخه میدونی مامان فکر میکرد فرداست 9 ام...  پسرم بزرگ شده کلی پیشرفت کرده..   ...
18 اسفند 1392

نشستنت آرزوی مامان

یکی از آرزوهای مامان نشستنت بود عزیزم.. یعنی میتونستی بشینیا ولی زود چهار دست و پا میشدی.. دیروز یه دفعه توی آشپزخونه دیدم یه بسته چاکلز دستته و توام نشستی داری تکونش میدی کلی ذوق کردم.. ظهرم که بابا بزرگی اومدش دنبالمون رفتیم خونه شونو شما تا شب کلی پیشرفت کردی در هر حالتی باشی میخوای سریع بشینی گلم.. متاسفانه دیشب تو خواب گریه میکردی و شیر نمیخوردی و ساعتای 6 صبح بود که تب کردی   دیگه نمیتونم مریضیتو ببینم مامان...  برم که داری گریه میکنی ...
9 بهمن 1392

اولین ها

ئه جانم عسل مامان.. آخ که دلم واسه این روزهات تنگ میشه..  بعد مریضیت خیلی اذیت شدیم هم اینکه غذا نمیخوردی و هم اینکه وابستگیت به من صد برابر شده بود باید فقط کنارت میبودم بدون هیچ کاری... الان چند روزه بهتر شدی خداروشکر .. حالا هم هنرمایی هات.. وقت خواب با بابایی دالی بازی میکنی خودت پتو رو میگیری روی صورتت.. عاشق این کاری... صدای سرفه های بابا رو که یه شب غذا پرید گلوش در میاری و آخر سرفه ها هم میگی خخخخخخخخ... و در طول روز خخخخخخخخخ خخخخخخ میکنی برای ما...  دیشبم مهمونی بودیم که شما از ذوق شروع کردی به دست زدن بقیه هم دست میزدن و شما همراهیشون میکردی من شده بودم این شکلی  نکه هرچی دست میزدم انگار نه انگار.. فقط خیلی و...
7 بهمن 1392

بعد ویروس

پسر ماهم این ویروس هم بالاخره دست از سرت برداشت اما تو هنوزم جز آب مرغ و آب گوشت و فرنی چیزی نمیخوری باید غلظت حریره ای داشته باشه غذات و آبکی واسه همین توی مرغ وگوشتت کمی برنج میزنم و سیب زمینی بعد با کمک یه صافی عصاره شونو میگیرم و شکل حریره میشه... بمیرم که چشت کردن چقدر کته میخوردی عاشق خرما و سیب بودی اما حالا و....  دوشنبه ظهر بود که از خونه ی مامانی بعد 7 روز اومدیم خونه ... همه چی برات غریب بود انگار خیلی وابسته تر شدی بعد مریضیت فقط اجازه دارم جلوی تی وی بشینم و گاها یه تلفن بزنم کار دیگه ایی نمیذاری انجام بدم سریع گریه میشی.. تو آشپزخونه میرم اینقده غر میزنی و گریه میکنی.. حتی اگه جلوی چشات گردگیری هم بکنم بازم غر میزنی..م...
26 دی 1392