اولین ها
ئه جانم عسل مامان.. آخ که دلم واسه این روزهات تنگ میشه..
بعد مریضیت خیلی اذیت شدیم هم اینکه غذا نمیخوردی و هم اینکه وابستگیت به من صد برابر شده بود باید فقط کنارت میبودم بدون هیچ کاری... الان چند روزه بهتر شدی خداروشکر
..
حالا هم هنرمایی هات.. وقت خواب با بابایی دالی بازی میکنی خودت پتو رو میگیری روی صورتت.. عاشق این کاری...
صدای سرفه های بابا رو که یه شب غذا پرید گلوش در میاری و آخر سرفه ها هم میگی خخخخخخخخ... و در طول روز خخخخخخخخخ خخخخخخ میکنی برای ما...
دیشبم مهمونی بودیم که شما از ذوق شروع کردی به دست زدن بقیه هم دست میزدن و شما همراهیشون میکردی من شده بودم این شکلی نکه هرچی دست میزدم انگار نه انگار.. فقط خیلی وقت پیش توی نامزدی و یه بارم با یه آهنگ از شبکه پویا که خیلی دوسش داری دست زدی...
کلی با مزه بازی در آوردی توی مهمونی..متاسفانه پسر عمو و دختر عموت به شدت سرماخورده بودن منم نمیدونستم شما رو بردم خودم که از دیشب انگاری ویروسشو گرفتم امروز صبحم دارم به خودم میرسم که پیش نره خیلی میترسم بگیری این ویروس رو تازه خوب شده آخه
آخر هفته 9 ماهت تموم میشه عزیزم