دانیـــــالدانیـــــال، تا این لحظه: 11 سال و 13 روز سن داره

دانیــــــال

نشستنت آرزوی مامان

یکی از آرزوهای مامان نشستنت بود عزیزم.. یعنی میتونستی بشینیا ولی زود چهار دست و پا میشدی.. دیروز یه دفعه توی آشپزخونه دیدم یه بسته چاکلز دستته و توام نشستی داری تکونش میدی کلی ذوق کردم.. ظهرم که بابا بزرگی اومدش دنبالمون رفتیم خونه شونو شما تا شب کلی پیشرفت کردی در هر حالتی باشی میخوای سریع بشینی گلم.. متاسفانه دیشب تو خواب گریه میکردی و شیر نمیخوردی و ساعتای 6 صبح بود که تب کردی   دیگه نمیتونم مریضیتو ببینم مامان...  برم که داری گریه میکنی ...
9 بهمن 1392

اولین ها

ئه جانم عسل مامان.. آخ که دلم واسه این روزهات تنگ میشه..  بعد مریضیت خیلی اذیت شدیم هم اینکه غذا نمیخوردی و هم اینکه وابستگیت به من صد برابر شده بود باید فقط کنارت میبودم بدون هیچ کاری... الان چند روزه بهتر شدی خداروشکر .. حالا هم هنرمایی هات.. وقت خواب با بابایی دالی بازی میکنی خودت پتو رو میگیری روی صورتت.. عاشق این کاری... صدای سرفه های بابا رو که یه شب غذا پرید گلوش در میاری و آخر سرفه ها هم میگی خخخخخخخخ... و در طول روز خخخخخخخخخ خخخخخخ میکنی برای ما...  دیشبم مهمونی بودیم که شما از ذوق شروع کردی به دست زدن بقیه هم دست میزدن و شما همراهیشون میکردی من شده بودم این شکلی  نکه هرچی دست میزدم انگار نه انگار.. فقط خیلی و...
7 بهمن 1392

بعد ویروس

پسر ماهم این ویروس هم بالاخره دست از سرت برداشت اما تو هنوزم جز آب مرغ و آب گوشت و فرنی چیزی نمیخوری باید غلظت حریره ای داشته باشه غذات و آبکی واسه همین توی مرغ وگوشتت کمی برنج میزنم و سیب زمینی بعد با کمک یه صافی عصاره شونو میگیرم و شکل حریره میشه... بمیرم که چشت کردن چقدر کته میخوردی عاشق خرما و سیب بودی اما حالا و....  دوشنبه ظهر بود که از خونه ی مامانی بعد 7 روز اومدیم خونه ... همه چی برات غریب بود انگار خیلی وابسته تر شدی بعد مریضیت فقط اجازه دارم جلوی تی وی بشینم و گاها یه تلفن بزنم کار دیگه ایی نمیذاری انجام بدم سریع گریه میشی.. تو آشپزخونه میرم اینقده غر میزنی و گریه میکنی.. حتی اگه جلوی چشات گردگیری هم بکنم بازم غر میزنی..م...
26 دی 1392

روزای پر از درد برای مامان

آخ مامان بمیره برات عزیزم.. شنبه گذشته(هفته ی پیش) دعوت بودیم نامزدی ت  . شما هم دلربرا و خوشتیپ بزن و برقص و خوشحال اما تا که رسیدیم خونه بیقراری هات شروع شد و گریه تا صبح نخوابیدی و صبح ساعتای 11 بود تب کردی و درست 4 روز تب شدید داشتی و 4 ساعتی استامینوفن میخوردی 2روز اول خونه موندیم اما دیگه مامان کم آورد آخه شبا تبت میرفت بالا و... اومدیم خونه ی مامانی و هنوز اینجاییم.. اسهال و استفراغ و شیر نخوردنات مامان و کشت!! 2 بار رفتیم دکتر.. و هوا هم برفی حیف که نتونستیم بعد سال ها ذوق برف و آدم برفی داشته باشیم... برفی که خیلی سال بود نباریده بود و 3 روز تعطیل شد... غمگینم مامانم خیلی غمگین هر بار که به صورتت نیگاه میکنم دلم آتیش میگیره پ...
21 دی 1392

اولین ماما گفتنت

پسر من، همدم تنهایی های من  مامان خیلی دوس داره زود به زود برات بنویسه اما حسابی شیطون شدی.. به خوبی و تند و سریع چهار دست و پا میری و به تازگی هم می ایستی به هرجایی که دست میگیری.. منم میذارم که هرجا دوس داری بری البته نه هرجا مثل پشت بخاری، دستشویی(خیلی علاقه داری یه روز کشفش کنی)و.. همچنان عاشق لپتاپ و سیم و اینجور وسایلی .. دندونات خودشونو کاملا نشون میدن از دور ..دندون خرگوشیه من متاسفانه من همه ی کارای تم جشن دندونیت رو انجام دادم مامان جونم .ولی بابا نذاشت که جشن بگیریم دلیلشو هم که میدونی چون خودمو اذیت میکنم و..  گفتش بیا فقط خودمون باشیم منم کلا قیدشو زدم من عاشق مهمونی شلوغم نه اینکه کلا 10 نفرم نشیم..واسه همین روز ...
4 دی 1392

رویش اولین مروارید

دانیال من    مامان عاشقته عزیزم مبارکت باشه مرواریدات.. آخه صاحب دوتا مروارید شدی همزمان.. دیروز خونه ی مامانی متوجه شدم شکل لثه هات تغییر کرده اما دست زدم دیدم خبری نیست تا اینکه امروز ظهر مثل هرروز که با ما ناهار میخوری یکمی بداخلاقی کردی و خوابت میومد و تا آخر غذاتو نخوردی منم خسته شدم و دادم شما رو به بابا تا آب بخوری و اعصبانیتت بریزه که یه دفعه بابا جیغ کشید دندوناش.. بیا داره صدا میده .. خلاصه کلی بوست کردیم نازت کردیم قربون صدقه ات رفتیم.. و به مامان جونیا خبر دادیم.. انگشت میکشم به لثه ات کاملا حس میکنم دندوناتو نفسم   .. حالا مامان در تدارک جشن دندونی پسرشه  ...
30 آبان 1392

حمام 2 نفره

جانم پسرمممم که روز به روز بزرگتر میشه این اولین حمامی نبود که باهم میرفتیم.. بچه تر که بودی باهم دوتایی تنها رفته بودیم هوا گرم بود و من بعد شستنت حوله ات رو پوشیدم و گذاشتمت توی راکری که بیرون حمام گذاشته بودم و خودم و سریع شستم و زود زود اومدم بیرون و...  اما امروز نمیشد خب.. هم اینکه بزرگتر شدی و هوا هم سرد سرد شده.. این شد خونه رو گرم کردم و شما رو گذاشتم توی روروئکت و خودم رفتم دوش گرفتم .. و بعد شمارو که خیلی متعجب بودی رو آوردم و باهم بازی کردیم توی وانت و در آخر هم وانتو خالی از آب کردم و شما نشستی توی وانت منم حوله ام و پوشیدم و بعدم حوله شمارو و باهم اومدیم بیرون.. کنار بخاری خوابیدی منم لباساتو پوشیدم حال عجیبی داشتی نه ...
25 آبان 1392