دانیـــــالدانیـــــال، تا این لحظه: 11 سال و 13 روز سن داره

دانیــــــال

محرم

سلام پسر نازنینم.. امسال هم مثل پارسال من از محرم و عزاداری چیزی نفهمیدم.. زود گذشت بدون اینکه حتی مراسمی رو بریم..روز علی اصغر شما طبق معمول که 6 صبح دوس داشتی بیدار شی، بیدار نشدی و مراسمم 6:30 بود و ما ساعت 8 بود که رفتیم خیلی خیلی شلوغ بود و ترافیک.. شما هم لباستو پوشیده بودی و توی بغلم خوابت برده بود بابا گفتش اگه بریم با این ترافیک چند ساعتی موندیم و شما اذیت میشی این بود که بابا رفتش کله پاچه گرفت و رفتیم خونه مامانی و کلی مزه داد ظهرم رفتیم با مامان جون خاله و عمو بیرون شهر(س) .. شب تاسوعا باهم رفتیم خونه ی مامان بزرگم و منم بردمت در حد دور زدن تکیه ع .. آخه شبا وقت خوابته بداخلاقی میکنی دوس داری خونه باشی و آروم بخوابی.. روز تاسوع...
25 آبان 1392

شروع 7 ماهگی و اتفاقات

آخ آخ مامان بمیره واسه پسرش.. مریضیت خیلی سخت شد مامان، بازم بردم دکتر و بازم تشخیص دفعه قبل... سرفه هات شدید میشد و بالا میاوردی که اشکای مامان میریخت.. نبینم دردتو عزیزم..که  باعث شد ما 1هفته خونه مامانی بمونیم و واکسن 6ماهگی شما 11 روز عقب بیوفته..  جشن 6ماهگیت هم عزیزم یه شب خونه مامانی گرفتیم و زیاد اذیتت نکردیم آخه هنوز سرحال نبودی.. برای واکسن هم گریه کردی اینقده که یه لحظه نفست بالا نمیومدم.. و یک روز کامل هم تب داشتی که با استامینوفن کنترلش کردیم اما در کل مثل 2 ماهگی اذیتت نکرد پسرم..  وزنت 8550 بود با لباس  .. روزی که واکسن زدی،عصرش بابایی ضربان قلبش بالا رفت و به اورژانس و بیمارستان کشید اما خداروش...
25 آبان 1392

بازم سرماخوردگی

پسرم نانازم روح من عشق من.. مامان خیلی عاشقته.. الان که برات مینویسم باز سرماخوردی و چند روزه خونه مامانی هستیم .. خدا منو بکشه که از من گرفتی  سرفه های خیلی شدید میزنی دفعه پیش خیلی طول کشید تا خوب شدی آخرشم گفتن حساسیته و الانم همینطور.. یکمی اوضاع بهم ریخته شده.. رفتیم کیش بابایی کلیه اش درد گرفت و نشد کلی جاها بریم اما همینم خوب بودش.. تو ام گل پسری بودی و دل همه رو با اون خنده های نمکیت میبردی .. زمانی نمیشد بریم بیرون هتل من شما رو با کالسکه ات میبردم لابی هتل و توام برای هرکی که از کنارت رد میشد لبخند میزدی و این میشد که باهات بازی میکردن از یه کوچولو گرفته تا یه پیرمرد 80 ساله توی فروشگاه .. قربون اخلاقت بره مامان..  خ...
7 آبان 1392

غلت زدن

سلام پسر خوشگلم.. دیشب برای اولین بار غلت زدی عزیزم ( ٤ ماه و ١٥ روزگی ) وقتی برای شیر خوردن با گریه بیدار میشدی.. و امروز هم وقت صبحانه خوردن یه قاشق میخوردی یه غلت میزدی و تمام انرژی مامان رو گرفتی.. سرما خورده بودی بهتری خداروشکر اما خوب خوب نه .. و مامانی بعد ٢ هفته تورو برد حمام با کمک بابا و بازم برای اولین بار توی وانت حمامت کردیم. وروجکی شدی واسه خودت و دل همه رو میبری .. سعی میکنم گذشته ها رو برات کم کم بنویسم .. ...
22 شهريور 1392

1

سلام همه ی من ، سلام امید و آرزوی من ، دانیــال من این روزها مصادف با اومدنت تو شکم مامانی و زندگی مامان و باباست.. تو شب های ماه رمضون تو شبای قدر . برای تو مینویسم از شادی ها ، غم و رنج هایم، از بزرگ شدن و قد کشیدنت.. باشد که بخوانی که مرا لمس کنی حس کنی ...
3 مرداد 1392