دانیـــــالدانیـــــال11 سالگیت مبارک

دانیــــــال

بعد ویروس

پسر ماهم این ویروس هم بالاخره دست از سرت برداشت اما تو هنوزم جز آب مرغ و آب گوشت و فرنی چیزی نمیخوری باید غلظت حریره ای داشته باشه غذات و آبکی واسه همین توی مرغ وگوشتت کمی برنج میزنم و سیب زمینی بعد با کمک یه صافی عصاره شونو میگیرم و شکل حریره میشه... بمیرم که چشت کردن چقدر کته میخوردی عاشق خرما و سیب بودی اما حالا و....  دوشنبه ظهر بود که از خونه ی مامانی بعد 7 روز اومدیم خونه ... همه چی برات غریب بود انگار خیلی وابسته تر شدی بعد مریضیت فقط اجازه دارم جلوی تی وی بشینم و گاها یه تلفن بزنم کار دیگه ایی نمیذاری انجام بدم سریع گریه میشی.. تو آشپزخونه میرم اینقده غر میزنی و گریه میکنی.. حتی اگه جلوی چشات گردگیری هم بکنم بازم غر میزنی..م...
26 دی 1392

روزای پر از درد برای مامان

آخ مامان بمیره برات عزیزم.. شنبه گذشته(هفته ی پیش) دعوت بودیم نامزدی ت  . شما هم دلربرا و خوشتیپ بزن و برقص و خوشحال اما تا که رسیدیم خونه بیقراری هات شروع شد و گریه تا صبح نخوابیدی و صبح ساعتای 11 بود تب کردی و درست 4 روز تب شدید داشتی و 4 ساعتی استامینوفن میخوردی 2روز اول خونه موندیم اما دیگه مامان کم آورد آخه شبا تبت میرفت بالا و... اومدیم خونه ی مامانی و هنوز اینجاییم.. اسهال و استفراغ و شیر نخوردنات مامان و کشت!! 2 بار رفتیم دکتر.. و هوا هم برفی حیف که نتونستیم بعد سال ها ذوق برف و آدم برفی داشته باشیم... برفی که خیلی سال بود نباریده بود و 3 روز تعطیل شد... غمگینم مامانم خیلی غمگین هر بار که به صورتت نیگاه میکنم دلم آتیش میگیره پ...
21 دی 1392

اولین ماما گفتنت

پسر من، همدم تنهایی های من  مامان خیلی دوس داره زود به زود برات بنویسه اما حسابی شیطون شدی.. به خوبی و تند و سریع چهار دست و پا میری و به تازگی هم می ایستی به هرجایی که دست میگیری.. منم میذارم که هرجا دوس داری بری البته نه هرجا مثل پشت بخاری، دستشویی(خیلی علاقه داری یه روز کشفش کنی)و.. همچنان عاشق لپتاپ و سیم و اینجور وسایلی .. دندونات خودشونو کاملا نشون میدن از دور ..دندون خرگوشیه من متاسفانه من همه ی کارای تم جشن دندونیت رو انجام دادم مامان جونم .ولی بابا نذاشت که جشن بگیریم دلیلشو هم که میدونی چون خودمو اذیت میکنم و..  گفتش بیا فقط خودمون باشیم منم کلا قیدشو زدم من عاشق مهمونی شلوغم نه اینکه کلا 10 نفرم نشیم..واسه همین روز ...
4 دی 1392

رویش اولین مروارید

دانیال من    مامان عاشقته عزیزم مبارکت باشه مرواریدات.. آخه صاحب دوتا مروارید شدی همزمان.. دیروز خونه ی مامانی متوجه شدم شکل لثه هات تغییر کرده اما دست زدم دیدم خبری نیست تا اینکه امروز ظهر مثل هرروز که با ما ناهار میخوری یکمی بداخلاقی کردی و خوابت میومد و تا آخر غذاتو نخوردی منم خسته شدم و دادم شما رو به بابا تا آب بخوری و اعصبانیتت بریزه که یه دفعه بابا جیغ کشید دندوناش.. بیا داره صدا میده .. خلاصه کلی بوست کردیم نازت کردیم قربون صدقه ات رفتیم.. و به مامان جونیا خبر دادیم.. انگشت میکشم به لثه ات کاملا حس میکنم دندوناتو نفسم   .. حالا مامان در تدارک جشن دندونی پسرشه  ...
30 آبان 1392

حمام 2 نفره

جانم پسرمممم که روز به روز بزرگتر میشه این اولین حمامی نبود که باهم میرفتیم.. بچه تر که بودی باهم دوتایی تنها رفته بودیم هوا گرم بود و من بعد شستنت حوله ات رو پوشیدم و گذاشتمت توی راکری که بیرون حمام گذاشته بودم و خودم و سریع شستم و زود زود اومدم بیرون و...  اما امروز نمیشد خب.. هم اینکه بزرگتر شدی و هوا هم سرد سرد شده.. این شد خونه رو گرم کردم و شما رو گذاشتم توی روروئکت و خودم رفتم دوش گرفتم .. و بعد شمارو که خیلی متعجب بودی رو آوردم و باهم بازی کردیم توی وانت و در آخر هم وانتو خالی از آب کردم و شما نشستی توی وانت منم حوله ام و پوشیدم و بعدم حوله شمارو و باهم اومدیم بیرون.. کنار بخاری خوابیدی منم لباساتو پوشیدم حال عجیبی داشتی نه ...
25 آبان 1392

محرم

سلام پسر نازنینم.. امسال هم مثل پارسال من از محرم و عزاداری چیزی نفهمیدم.. زود گذشت بدون اینکه حتی مراسمی رو بریم..روز علی اصغر شما طبق معمول که 6 صبح دوس داشتی بیدار شی، بیدار نشدی و مراسمم 6:30 بود و ما ساعت 8 بود که رفتیم خیلی خیلی شلوغ بود و ترافیک.. شما هم لباستو پوشیده بودی و توی بغلم خوابت برده بود بابا گفتش اگه بریم با این ترافیک چند ساعتی موندیم و شما اذیت میشی این بود که بابا رفتش کله پاچه گرفت و رفتیم خونه مامانی و کلی مزه داد ظهرم رفتیم با مامان جون خاله و عمو بیرون شهر(س) .. شب تاسوعا باهم رفتیم خونه ی مامان بزرگم و منم بردمت در حد دور زدن تکیه ع .. آخه شبا وقت خوابته بداخلاقی میکنی دوس داری خونه باشی و آروم بخوابی.. روز تاسوع...
25 آبان 1392

شروع 7 ماهگی و اتفاقات

آخ آخ مامان بمیره واسه پسرش.. مریضیت خیلی سخت شد مامان، بازم بردم دکتر و بازم تشخیص دفعه قبل... سرفه هات شدید میشد و بالا میاوردی که اشکای مامان میریخت.. نبینم دردتو عزیزم..که  باعث شد ما 1هفته خونه مامانی بمونیم و واکسن 6ماهگی شما 11 روز عقب بیوفته..  جشن 6ماهگیت هم عزیزم یه شب خونه مامانی گرفتیم و زیاد اذیتت نکردیم آخه هنوز سرحال نبودی.. برای واکسن هم گریه کردی اینقده که یه لحظه نفست بالا نمیومدم.. و یک روز کامل هم تب داشتی که با استامینوفن کنترلش کردیم اما در کل مثل 2 ماهگی اذیتت نکرد پسرم..  وزنت 8550 بود با لباس  .. روزی که واکسن زدی،عصرش بابایی ضربان قلبش بالا رفت و به اورژانس و بیمارستان کشید اما خداروش...
25 آبان 1392

بازم سرماخوردگی

پسرم نانازم روح من عشق من.. مامان خیلی عاشقته.. الان که برات مینویسم باز سرماخوردی و چند روزه خونه مامانی هستیم .. خدا منو بکشه که از من گرفتی  سرفه های خیلی شدید میزنی دفعه پیش خیلی طول کشید تا خوب شدی آخرشم گفتن حساسیته و الانم همینطور.. یکمی اوضاع بهم ریخته شده.. رفتیم کیش بابایی کلیه اش درد گرفت و نشد کلی جاها بریم اما همینم خوب بودش.. تو ام گل پسری بودی و دل همه رو با اون خنده های نمکیت میبردی .. زمانی نمیشد بریم بیرون هتل من شما رو با کالسکه ات میبردم لابی هتل و توام برای هرکی که از کنارت رد میشد لبخند میزدی و این میشد که باهات بازی میکردن از یه کوچولو گرفته تا یه پیرمرد 80 ساله توی فروشگاه .. قربون اخلاقت بره مامان..  خ...
7 آبان 1392

غلت زدن

سلام پسر خوشگلم.. دیشب برای اولین بار غلت زدی عزیزم ( ٤ ماه و ١٥ روزگی ) وقتی برای شیر خوردن با گریه بیدار میشدی.. و امروز هم وقت صبحانه خوردن یه قاشق میخوردی یه غلت میزدی و تمام انرژی مامان رو گرفتی.. سرما خورده بودی بهتری خداروشکر اما خوب خوب نه .. و مامانی بعد ٢ هفته تورو برد حمام با کمک بابا و بازم برای اولین بار توی وانت حمامت کردیم. وروجکی شدی واسه خودت و دل همه رو میبری .. سعی میکنم گذشته ها رو برات کم کم بنویسم .. ...
22 شهريور 1392